چاپ
بازدید: 10477

 

دكتر محمد بيستوني

ریاست هیئت مدیره موسسه قرآنی تفسیر جوان و گروه موسسات قرآنی تابعه .

متولد 1337 داراي مدرك کارشناسی ارشد جامعه شناسی و دکترای فلسفه

ایشان مولف، محقق، ناظر یا گردآورنده  حدود 1000 عنوان کتابهای تفسیر ترتیبی و موضوعی قرآن کریم است. که 600 عنوان آن چاپ شده است و چهارصد عنوان دیگر بر روی سایت موسسه و یا در مسیر چاپ و نشر می باشند.

 

 

 

 

خلاصه بیوگرافی :

دکتر بیستونی از 14 سالگی وارد مسجد الرضای شیراز شد و از ابتدا جزء «یاران ناب» آن مسجد بود و تحت تربیت و تعلیم اعتقادی و اخلاقی حضرت آیت الله سید علی اصغر دستغیب قرار گرفت و محور بسیاری از فعالیت های انقلابی مسجد در دوران سیاه ستم شاهی بود. با پایان جنگ تحمیلی در سال 68 تا کنون در جبهه ی توسعه فرهنگ قرآن کریم فعالیت های گسترده ای را آغاز کرده است که ابداع « کارگاه های آموزشی قرآن و مهارت های زندگی» و آموزش رایگان حدود یک میلیون نفر از طریق کارگاه های یاد شده و شناسایی، جذب، سازماندهی و به کار گیری حدود 5000 نفر پژوهشگر قرآنی از برگزیدگان کارگاه های یاد شده و تألیف بیش از 1000 عنوان از آثار قرآنی در عرصه ی تفسیر موضوعی و میان رشته ای و کاربردی قرآن کریم از جمله تفسیر کودک، تفسیر نوجوان، تفسیر جوان، تفسیر زنان، تفسیر مردان، تفسیر خانواده و کتاب لغت شناسی و مفاهیم قرآن کریم جزء کارنامه ی فعالیت های برجسته ی قرآنی ایشان می باشد. همه ی آثار قرآنی وی به صورت کلی یا حسب مورد به تأیید چندین نفر از مراجع تقلید ، آیات عظام و علمای اعلام رسیده است.

------------------------------------------------------------------------------------------------

خاطرات خودنوشت :

خاطرات دوران نوجوانی و جوانی در کنار مراد و استاد و سرور عزیزم حضرت آیت الله سید علی اصغر دستغیب (اطال الله عمره الشریف)
اینجانب محمد بیستونی در 14 اردیبهشت ماه 1337 در آبادان به دنیا آمدم. من کلاس اول دبستان را به صورت جهشی گذرانده و تا کلاس پنجم دبستان رتبه اول مدرسه بودم و دوره ی راهنمایی را در مدرسه ی رازی آبادان سپری کردم که جزء بهترین مدارس آبادان بود . 14 ساله بودم که پدرم از شرکت نفت آبادن بازنشسته شد و طبق رویه ی اکثر خوزستانی ها که بعد از بازنشستگی به شهرهای خوش آب و هوا عزیمت می کنند به شیراز مهاجرت کردیم.
لطف الهی شامل شد و منزل ما در همسایگی خانه ی شهید محراب حضرت آیت الله سید عبدالحسین دستغیب (رضوان الله تعالی علیه) واقع شد و در دبیرستان نمازی و سپس در دبیرستان شاهپور آن زمان (ابوذر بعد از انقلاب که اکنون پارک عمومی شده است) دوران دبیرستان را پشت سر گذاشتم. 15 ساله بودم که منزل ما به اول خیابان قصر دشت کوی بنان منتقل شد. از همین جا بود که به دلیل آشنایی با روحانی فرهیخته و مخلص و خوش اخلاق یعنی حضرت آیت الله سید علی اصغر دستغیب مسیر زندگی من تغییر کرد زیرا شرایط خانوادگی و تربیت در آبادان و فضای غیر مذهبی بسیاری از خانواده های شرکت نفت در زمان شاه معدوم ، می توانست بنده را نیز همچون بسیاری از هم قطاران در ایستگاه دیگری در آمریکا، انگلستان ، سوئد و .... پیاده کند.
هرگز اولین ملاقات خود با معظم له را فراموش نمی کنم. آغاز سن 15 سالگی و شروع تکلیف من بود. دستم زخم شده و آن را باند پیچی کرده بودم. از ایشان پرسیدم : چگونه باید وضو بگیرم؟ سؤال نمود از چه مرجعی تقلید می کنی؟ گفتم از هیچ کس. گفت: باید یک مرجع را برای خود انتخاب کنی. آیا از مراجع کسی را می شناسی؟ گفتم نه، ولی آقایی است به نام خمینی که بستگانم همواره نام او را می برند. گفت: همان خیلی خوب است از ایشان تقلید کن.
چهره نورانی و مهربان و سیمای زیبای این روحانی با صفا و رفتار آموزشی غیر مستقیم وی ، جرقه ای را در من ایجاد کرد که نور آن همچنان چراغ راه زندگی ام می باشد. بنده شیفته ی وی شدم و هر روز حضورم در مسجد الرضای شیراز پر رنگ تر می شد. در محافل قرآنی و سخنرانی های وی با علاقه ی فراوان شرکت می کردم. علاقه من به استادم چنان بود که حتی یک روز نمی توانستم ایشان را نبینم.
16 ساله بودم که ایشان مسئولیت کتابخانه ی مسجد را به بنده سپردند. من برای به روز نگه داشتن کتاب های کتابخانه با مراکز عمده فروشی کتاب در تهران از جمله پاساژ حاج نایب و مسجد لرزاده به امامت آیت الله عمید زنجانی از طریق صدیق ارجمند جناب آقای محمود مغاری ارتباط برقرار کردم.
تقریباً تمام نوارها و کتاب های نفیس و کمیاب و قاچاق در آن دوران نظیر آثار امام خمینی (قدس سره) ودیگران  را از تهران برای ما می فرستادند که تعدادی را در کتابخانه و بخشی را نیز در قالب نمایشگاه های کتاب همراه با فروش عرضه می کردیم.
به خاطر دارم در یکی از بزرگ ترین نمایشگاه های کتاب در طبقه فوقانی مسجد الرضا(ع) ساواک شیراز غافل گیر شد و نتوانست هیچ گونه عکس العملی را از خود نشان دهد. ماجرا از این قرار بود که:
به دلیل همجواری مسجد الرضا (ع) با خوابگاه ارم ( خوابگاه دانشجویان دانشگاه شیراز) و دانشکده مهندسی و دانشکده پزشکی و « دبیرستان دانشگاه» که جزء بهترین دبیرستان های کشور بود، هرگونه فعالیتی در مسجد بازتاب گسترده ای در شهر داشت. در نمایشگاه یاد شده هیچ کس به عنوان فروشنده حضور محسوس نداشت و از قبل به صورت چهره به چهره به دانشجویان گفته بودیم. هر کتابی را می خواهید بردارید وجه آن را در صندوق بیندازید و سریع متفرق شوید . با این شیوه یک کامیون کتاب ممنوعه در مدت سه روز توزیع شد و تا شهربانی و ساواک شیراز به خود آمدند و از خبر برگزاری چنین نمایشگاه بزرگی مطلع شدند کار از کار گذشته بود و کتاب ها از شیراز به سراسر شهرهای دیگر که دانشجویانشان در شیراز تحصیل می کردند توزیع شده بود و این قصه مرتب تکرار می شد و هر دفعه ساواک دست از پا درازتر در مقابل عمل انجام شده و پایان یافته مواجه می شد و چون هیچ کس به عنوان مسئول و راهنما در نمایشگاه کتاب و نوار حضور نداشت نمی دانست با چه کس یا کسانی برخورد کند ولی به خوبی می دانست که فرماندهی همه ی این فعالیت ها توسط حضرت آیت الله سید علی اصغر دستغیب هدایت و از طریق بنده اجرا می شد. لذا چند نفر مأمور ثابت به مسجد فرستاد که به سرعت توسط بچه های مسجد شناسایی و تحت کنترل و مراقبت قرار گرفتند و به محض ورود آن ها و تفحص برای کسب اخبار از فعالیت های مسجد با عکس العمل به موقع اصحاب مسجد مواجه شده و پس از مدتی فرد دیگری اعزام می شد.
یکی دیگر از فعالیت های مسجد دعوت از شخصیت های مطرح مذهبی و سیاسی نظیر فخر الدین حجازی و ... برای سخنرانی در مسجد بود.
در اطراف چنین برنامه هایی نیز همواره « پیش لرزه ها و پس لرزه های» فراوانی اتفاق می افتاد . شور و هیجان بچه های مسجد از یک سو و تردد و خبر گیری ناشیانه ساواک بدبخت و بی عرضه و شهربانی شیراز از سوی دیگر تا مدت ها سوژه ی بحث و گفت و گو و سرگرمی جالب و آموزنده ی اهالی محل و مردم انقلابی و جوانان غیور شیراز بود. دوستانی همچون آقایان: دکتر مسعود خاتمی ، سردار احمد وحیدی (که هم اکنون وزیر دفاع می باشد) ، خلیل التجائی ، حسین مصلح، مرحوم محمد جواد اکبری، محمود وفا، قاسم کاکایی، قاسم دیالمه ، شهید سعید ابوالاحواری، مرحوم سیف الله داد و مرحوم دکتر حمید بهارلو ( که پس از انقلاب مدتها در ایتالیا استاد دانشگاه بود) از کارگزاران و فعالان مسجد بودند و برخی دیگر از اصحاب مسجد.
زمان می گذشت و بچه های مسجد بزرگ تر و پخته تر می شدند و بر اساس تربیت اصولی و اخلاقی و اعتدال رفتاری استاد خود و روحانی مسجد یعنی حضرت آیت الله سید علی اصغر دستغیب ریشه های اعتقادی و دینی آنها استحکام یافته و برای مبارزه علیه رژیم شاهی حرفه ای تر می شدند.
به خاطر دارم گروهی غربی تئاتری را با نام « زن، خوک، بچه» در خیابان فردوسی شیراز در قالب جشن هنر اجرا نموده بودند و در یکی از صحنه های آن زنی برهنه با بازیگر مرد رابطه جنسی را وقیحانه همچون حیوانات در معرض عموم تماشاچیان به نمایش گذاشته بود.
وقتی خبر در شهر پیچید همه عصبانی و به دنبال اعتراض به این رفتار سخیف بودند. به همین مناسبت حضرت آیت الله سید علی اصغر دستغیب بعد از نماز عصر به منبر رفتند و عمامه ی خود را از فرط خشم و ناراحتی به زمین کوبیدند و سخنرانی بسیار کوبنده ای را علیه شاه و رژیم او و برگزار کنندگان تئاتر یاد شده ایراد فرمودند. من نیز طوماری را با موضوع اعلام انزجار علیه شاه و این جریان تهیه کرده و در حال جمع آوری امضاء در بین صفوف فشرده و منظم اصحاب مسجد بودم که متوجه شدم ساواکی ثابت مأمور در مسجد در حال ضبط سخنان ایشان می باشد. در همان حال که به افراد برای اخذ امضاء نزدیک می شدم بدون اینکه برای سخنرانی مزاحمت و همهمه ای ایجاد شود، بچه های مسجد را مطلع کرده و به آن ها گفتم: باید نوار را از وی بگیریم و نگذاریم علیه « حاج آقا» پرونده سازی کنند. لذا یکی از بچه ها در آخر سخنرانی یک دفعه زد روی دکمه Eject و نوار را بیرون آورد و به طرف صفوف جلو پرت کرد . نفر دیگری آن را به صف دیگر پرت نمود و آن ساواکی عاجز و بدبخت چهار دست و پا بدون اینکه بلند شود از این طرف به آن طرف می خیزید تا نوار را از دست بچه ها بگیرد. ناگهان همگی به او حمله کرده و کتک مفصلی به وی زدیم. او برای نجات از دست بچه ها به طرف منبر رفت و دست به دامان آقای دستغیب شد و در حالی که سرش پایین بود کتک مفصلی از زانوی من نیز نوش جان کرد. ناگهان فکری به ذهنم خطور نمود. با خود گفتم ساواک و کلانتری محلی درخیابان صاحب دیوانی ( نزدیک مسجد) به خوبی می دانند که من مسئول فعالیت های فرهنگی و کتابخانه مسجد هستم. حتماً بعد از این کتک کاری به سراغم خواهند آمد. لذا با اشاره چشم و صدای بلند بعد از آنکه آن فرد ساواکی به شدت مضروب و مجروح شده بود، به بچه های مسجد گفتم چرا اورا می زنید ؟ بروید کنار بگذارید برود و صورت او را هم در همین احوالات بالا گرفتم تا من را به خوبی ببیند و بعداً به نفع من شهادت بدهد.
او رفت و من هم به خانه رفتم . حدود یک ساعت بعد ساواک و شهربانی ریختند داخل منزل ما و مرا به جرم ضرب و شتم مأمورشان با خود بردند و بازجویی شروع شد.
من با آرامش کامل ماوقع را تا آنجایی که کاملاً آشکار بود و به کسی آسیبی نمی رسید شرح داده و گفتم مردم داشتند مأمور شما را می کشتند و من او را از مرگ حتمی نجات دادم. آن مأمور را با سرو صورت ورم کردم و داغون و با فک پیاده شده آوردند و او چنان که پیش بینی کرده بودم در همان زمینه که من برایش طراحی کرده بودم ایفای نقش نموده و به نفع من شهادت داد و این دفعه ماجرا به خوبی و خوشی پایان یافت.
روز بعد از این حادثه ساواک به منزل آقای دستغیب یورش برده و اورا به خاطر سخنرانی آتشین دیروز قبل و افشای مفاسد رژیم شاهنشاهی به شهرستان سراوان تبعید کردند . چند روز گذشت و بچه های مسجد همه با دیدن جای خالی پدر روحانی و معنوی خود حسرت خورده و بغض خود را فرو می بردند. ناگهان فکری به سرم زد و با خود گفتم من به تنهایی به سراوان می روم و آقای دستغیب را زیارت می کنم.
اگر ساواک مرا دستگیر کرد خوب سایر بچه ها حواس خود را جمع کرده و فعلاً به دیدن یار در تبعید نمی روند و اگر گرفتار نشدم می توانم مبارزین شیرازی را برای ملاقات و دیدار با ایشان در تبعیدگاه ترغیب و تشجیع نمایم . لذا با اتوبوس به طرف سراوان به راه افتادم . آن وقت ها مسیر زاهدان تا سراوان آسفالت نبود و جاده ی بسیار بدی داشت. با هر زحمتی بود به عشق دیدار معشوق خود سختی راه را به جان خریده و با تعویض چند خودرو به سراوان رسیدم و پس از پرس و جو از اهالی آنجا محل سکونت آقای دستغیب را پیدا کردم . با دیدن ایشان همه ی خستگی راه از تنم خارج شد و چند روزی خدمت ایشان بودم و به شیراز برگشتم و بلافاصله ماجرای سفر به سراوان و  دیدار حضرت آقا را به بچه های مسجد و همسر ایشان تعریف کرده و به آنها گفتم : هیچ خطر جدی ای وجود ندارد و باید کاروان های زیارت تبعید شدگان را سازماندهی کنیم. بعد از همین سفر بود که گروه گروه متدینین و مبارزین از شیراز به طرف سراوان به راه افتادند.
خدمت سرکار خانم جزایری همسر مکرّمه ی حضرت آیت الله سید علی اصغر دستغیب رسیده و به وی گفتم اصلاً نگران نباشید من می توانم شما و بچه ها را که آن موقع دو نفر یعنی سید علیرضا پسر اول و سید احمد رضا پسر دوم بود برداشتم و با مادرشان به طرف زاهدان به راه افتادیم .
 درآنجا به منزل روحانی برجسته ی منطقه مرحوم حضرت آیت الله کفعمی مستقر شده و پس از دو سه روز در حالی که اوج محبت و مهربانی آن روحانی عزیز و خانواده ی محترمشان که به عنوام مأمن همه ی تبعیدی ها و در راه مانده های ورودی به زاهدان شهرت داشتند، شامل حال ما شده بود، آنجا را به مقصد سراوان ترک کردیم و به حول و قوّه ی الهی این سفر با ملاقات اعضای خانواده با این سید جلیل القدر و عظیم الشأن به سلامتی انجام شد و به شیراز برگشتیم.
در سفر دیگری که مجدداً خدمت آقا در سراوان رسیدیم با اتفاق ایشان برای ملاقات حضرت آیت الله خامنه ای که آن وقت ها در ایرانشهر تبعید بودند به سوی آنجا رفتیم و در آنجا با ملاقات معظم له مردمی را دیدیم که به دلیل صفای باطن و اخلاق کریمانه ی ایشان دور تا دور او را گرفته و از وی همچون مرواریدی در صدف مراقبت و محافظت می کردند.
پس از چندی ساواک به دلیل فعالیت های مجدد حضرت آیت الله سید علی اصغر دستغیب او را از سراوان به بندرلنگه تبعید نمود و دوباره سفر دیگری را مشابه سفر قبلی ترتیب داده و در حالی که در سال 1356 که 18 سال داشتم و به برکت تربیت معظم له خود را شیر مردی 30، 40 ساله می پنداشتم، بدون هیچ گونه خوف و واهمه ای خانواده ی این عزیز را بندر لنگه منتقل نمودم و در آنجا با حضرات آیات معصومی ،نور مفیدی ، صادق خلخالی و دیگران نیز که همان جا تبعید بودند آشنا شدم.
محل سکونت حضرت آیت الله سید علی اصغر دستغیب در منزل حجت الاسلام والمسلمین رکنی بود که هم اکنون امام جمعه محترم بندرلنگه است و ایشان در کمال مهربانی و عطوفت از وی ، خانواده و بازدید کنندگان که از شیراز و سایر شهرها می آمدند با روی خوش استقبال و پذیرایی می کرد.
مدتی گذشت تا قضایای حمله مأموران مزدور شاه و ساواک به مردم قم، تبریز، یزد، کرمان و ... شروع شد و چلّه های معروف به وقوع پیوست . بدین ترتیب که به مناسبت چهلم شهدای یک شهر همه ی ایران مراسم بزرگداشت می گرفتند. و مرتب تنور انقلاب اسلامی تحت رهبری داهیانه و پیامبر گونه ی امام راحل خمینی کبیر « قدس سره» با این گونه برنامه ها داغ و داغ تر می شد.
به مناسبت یکی از همین چهلم ها که چهلم شهدای یزد بود مراسمی را در مسجد الرضا ( ع) تدارک دیده بودیم. به اتفاق دوست بسیار صمیمی و عزیزم یعنی مرحوم محمد جواد اکبری پوستر مراسم را به مغازه ای در پاساژ روبروی سینما سعدی (چهار راه نزدیک مسجد) برای تکثیر بردیم . صاحب مغازه گفت ظهر بیایید و پوسترها را ببرید. حس ششم به من القاء کرد که کاسه ای زیز نیم کاسه است و او احتمالاً می خواهد با ساواک ارتباط گرفته و ما را لو بدهد. لذا ظهر به جواد اکبری گفتم من دورتر می ایستم و شما برو پوستر ها را بگیر تا اگر نقشه ای برای ما کشیده اند هر دو گیر نیفتیم . او هم رفت و به محض تحویل پوستر ها از زمین و پشت بام پاساژ مأمورین او را در محاصره گرفته و رییس تیم عملیاتی آنها یعنی « ناصر ذوالقدر نیا» ( که بسیار بی ادب، جسور و پررو و عامل بازداشت جمع کثیری از انقلابیون شیراز بود و بعد از انقلاب اعدام شد) مرتب از او می پرسید: محمد بیستونی کجاست؟ و چرا نیامد؟ من که از نزدیکی محل حادثه، موضوع را رصد می کردم سریع به خانه رفتم و آنجا را از اعلامیه ها و کتاب های ممنوعه پاک سازی نمودم و چون می دانستیم جواد عزیز کم تجربه است و ممکن بود زیر شکنجه اسرار مسجد را از او بیرون بکشند با علم به دستگیر شدن، برای نماز جماعت مغرب و عشا به مسجد رفتم . بعد از نماز به محض خروج از مسجد ، ذوالقدر آمد و گفت چطوری بیستونی، دنبالت بودیم. گفتم من هم منتظر شما بودم ، کجا باید برویم؟ مچ من را محکم گرفت و با ماشین ساواک مرا به بازداشت گاه زیر زمین شهربانی شیراز در میدان ارگ منتقل نمود.
ماجرای بازجویی از من بسیار خنده دار و جالب بود. یک بازجو از ساواک که در بین بچه ها ی مسجد به دلیل چاقی مفرط به «کریم دنبه» معروف بود، از من بازجویی می کرد. گفت: تمام کارهایی را که از صبح تا الآن ( حدود شب10) انجام داده ای بگو تا من بنویسم. من هم یک سناریوی تخیلی طراحی کردم و به او گفتم :
« صبح رفتم شاهچراغ بعد آمدم چهار راه  مشیر ، در خیابان مقداری خیار خریدم و پیاده به طرف منزل آمدم و در راه به چند مغازه سر زدم و موقع نماز مغرب و عشاء به مسجد آمدم که ذوالقدر مرا دستگیر کرد و به اینجا آورد».
گفت : دوباره تعریف کن! می خواست در حرف های من تناقض پیدا کند، من هم دوباره همان داستان آبکی را بدون  کم و زیاد یک بار دیگر بافتم. به شدت عصبانی شد چون سه ساعت از این روز که برای ارائه پوستر برای تکثیر و پس گرفتن آن بود بازگویی نشده بود. احساس کردم در حالی خیز گرفتن برای کتک زدن من می باشد . می دانستم با جثه ی کوچک من و اندام پت و پهن و دست های گنده او اگر یک تو گوشی به من بزند مثل همان پوستر چهلم شهدای یزد روی دیوار می چسبم. لذا نفس عمیقی کشیده و با صدای بسیار بلند و رسا از حنجره قوی خود که یکی از الطاف الهی به من بوده است، شروع کردم به فریاد کشیدن و مرتب می گفتم : چرا می زنی؟ مگر من چه کار کرده ام؟ الآن قلبم می ایستد و جملاتی از این قبیل.
مأمور یاد شده با دیدن این ترفند من خشکش زده بود ، زیرا حتی دستش هم به من نخورد. هر چه اشاره می کرد که ساکت باش ! نه تنها توجه نمی کردم بلکه فریاد خود را بلند تر می کردم. در همین اثناء عده ای از همکاران وی در جلو درب ورودی تجمع کرده و صحنه را تماشا می کردند که سرهنگ سلطانی رییس شهربانی شیراز وارد اتاق شد و به من گفت چقدر به شما بگویم این کار ها را نکنید  و ... . ولی من همچنان فریاد  می کشیدم . پس از چند دقیقه که آب ها از آسیاب افتاد و کریم دنبه روی صندلی بازجویی خود میخ کوب شد و مطمئن شدم از شکنجه ی من منصرف شده، آرام گرفتم.
آن شب مرا به بازداشتگاه موّقت برده و صبح روز بعد دوباره برای بازجویی نزد کریم دنبه بردند. مجدداً سؤالات شب گذشته را تکرار کرد و داشت آرام آرام به جوش می آمد که به او گفتم حواست باشد اگر دست روی من دراز کنی مثل دیشب قلبم می گیره و این دفعه دیگه ول نمی کنه . او هم دست از پا دراز تر پرونده را بست و من را به سلول انفرادی حواله داد . در آن جا سه شبانه روز یکی از دست های مرا با دست بند به نرده ی پنجره اتاقم به صورت ایستاده وصل کردند تا بر اثر بی خوابی و شکنجهی روانی اسرار مسجد الرضا (ع) و فعالیّت های آیت الله سید علی اصغر دستغیب را لو بدهم. در طول سه شبانه روز من فقط موفق شدم با فریب دادن مأمور بازداشتگاه و شل بستن دست بند توسط خودم ، دستم را از دست بند خارج کرده و 20 دقیقه بخوابم که ناگهان با سر وصدا و لگد مأمورین از خواب پریده و بی خوابی ادامه داشت.
یک روز مأموری از ساواک که نامش موسوی بود و پشت درب سلول از من مراقبت می کرد به من گفت: چرا اینقدر خودت را اذیت می کنی؟ تو سه روز است که نخوابیده ای و دائم قرآن یا سرود می خوانی و با یک دست بسته، ورزش می کنی. من راهی را به تو یاد می دهم تا زود تر از شکنجه روانی و بی خوابی نجات پیدا کنی . احساس کردم راست می گوید و میخواهد به من کمک کند . گفتم چه کار کنم؟ گفت: خودت را به موش مردگی و بی حالی بزن . من به بالا اعلام می کنم بیستونی بریده و از حال رفته است. می آیند تو را برای بازجویی مجدد می برند و بعد از بازجویی به زندان منتقل می کنند و آنچا گرچه محبوس میشوی ولی دیگر شکنجه نخواهی شد.
همین کار را کردم و با صدای او دو نفر آمدند و زیر بغل مرا گرفته و به طبقه ی بالا نزد بازجوی ارشد که سرهنگ آرمان بود و بعد از پیروزی انقلاب  اعدام شد بردند.
از من پرسید : خوب تعریف کن کتاب های قاچاق را از کجا می خریدی؟ برای او نیز یک سناریوی دیگر ساختم و در لحظه ی آخر که مشخصات یک شخصیت خیالی به عنوان فروشنده را گفتم ، به خیال اینکه دارد به هدف نزدیک می شود و من را به اقرار وادار کرده است، سئوال کرد خوب آدرس این آقایی که گفتی کتاب ها را به صورت عمده به شما برای مسجد الرضا (ع) می فروشد کجاست؟ در پاسخ چنین توضیح دادم که او بعضی وقت ها در فلکه شهرداری پشت دادگستری کتاب پهن می کند و می فروشد. گفت پدرسوخته تو این همه کتاب قاچاق را از بساط روی زمین خریده ای ؟! و بعد از اینکه از من ناامید شد یک توگوشی مهمانم کرد و دستور داد مرا به جرم «اقدام علیه امنیت ملی» به زندان عادل آباد شیراز منتقل کنند. حدود شش ماه در حبس بودم که آزادم کردند زیرا علیرغم همه مدارکی که از من داشتند به دلیل عدم اقرار نتوانسته بودند پرونده ام را محکمه پسند تنظیم کنند.
در آستانه پیروزی انقلاب و در زمان حمله به ساواک شیراز و کشف شدن پرونده ی مبارزین شیراز، یکی از دوستان گفت پرنده تو را دیده ام  در یک برگ آن نوشته : « محمد بیستونی کلید فعالیت های شیراز است و از همه اسرار و فعالیت های روحانیون و مبارزین شهر اطلاع کامل دارد ولی هرچه او را تحت فشار قرار دادیم حتی یک کلمه از اطلاعات خود را لو نداد » و همه اینها لطف الهی و به برکت تعلیمات و آموزش های اعتقادی و اخلاقی استاد عزیزم جناب مستطاب آيت الله حاج سید علی اصغر دستغیب بوده است.
در خاتمه لازم می دانم خدا را به دلیل موهبت عظیم شاگردی در محضر آن استاد بی بدیل ابراز داشته و صراحتاً اقرار کنم همه توفیقات الهی و سداد و سلامتی اعتقادی که از عنفوان نوجوانی تاکنون شامل حال من شده است مرهون توجّهات، مراقبت ها و رفتار سنجیده حضرت آقاست که قطره قطره کام تشنه امثال بنده را در فضای منحصر به فرد و ملکوتی مسجد الرّضای شیراز سیراب نموده و ما را برای پذيرش همه اجزا دین مترقّی اسلام عزیز مهیا ساخته است و خیل عظیمی از سرداران و رزمندگان در دوران جنگ تحمیلی در پرتو انوار این وجود گرانمایه تربیت شدند که طوماری از نام شهدای شیراز از جمله صفحات زرین شکل گرفته در آن دوران طلایی بودند.
امیدوارم در سرای دیگر نیز در رکاب آن عزیز ذی وجود بوده و از شفاعت ایشان و اجداد طاهرینش « علیهم السلام » برخوردار شوم.